رمان ویلا(2)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


همگی شوکه شده بودند . سارا با حالتی جنون آمیز وبا صدایی که بیشتر شبیه جیق بود گفت "بلند شید بریم از اینجا واسه چی نشستین اونها که مردن منتظر کی هستین " سرهنگ تابش جواب داد " متاسفانه فعلا نمیشه از اینجا رفت باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه

سکوت سنگینی بر فضای ویلا حاکم بود انگار تیم میزبان فینال جام جهانی را باخته باشد .

دکتر در کنار پنجره ایستاده بود و به بارش برف خیره شده بود او با صدایی که حسرت و نا امیدی در ان موج می زد گفت "چیزی نمونده که توی مجلس هم یه رفیق داشته باشیم اما حیف شد " کنجکاوی آریان تحریک شد و از دکتر پرسید " شما گفتین با درخشان شریک بودین چیکار می کردین ؟" _ما لوازم یدکی ماشین های سنگین از کانادا وارد می کردیم البته به خاطر تحریم اول می اوردیم پاکستان بعد از مرز زمینی می اوردیم ایران

درخشان بیشتر پاکستان بود من و همکارهام از کانادا قطعه صادر می کردیم به پاکستان و اقای درخشان اون هم صادر می کرد به ایران

درخشان بیشتر پاکستان بود من و همکارهام از کانادا قطعه صادر می کردیم به پاکستان و اقای درخشان اون هم صادر می کرد به ایران "

شائول که خیلی وقت بود ساکت بود گفت " عجب ادمهای زرنگی این جوری تحریم ها رو دور می زدین دمتون گرم بابا " دکتر که از تعریف شائول خوشش امده بود گفت" البته قیمتش دوبله میشد "

رضا کلافه به نظر می رسید بلند شد ورفت بیرون از ساختمان اما همسرش که هیچ سنخیتی با او نداشت و زن زیبا و بسیار محترمی بود همچنان کنار انها نشسته بود آریان برای اینکه او را هم در بحث شرکت بدهد پرسید" شما خانوم .......... (مارال گفت صادقی) بله خانوم صادقی شما نسبتی با درخشان یا همسرش دارین؟" _ نه ما فامیل اونها نیستیم راستش ما هم مثل شما از طرف یه ادم غریبه به اینجا دعوت شدیم البته اون هم از طرف اقای درخشان ما رو دعوت کرده بود با یه اس ام اس "

سارا آمد و کنار مارال نشست گویا به او پناه آورده بود او جوری به اطراف خیره می شد که گویا عزیزترین کسش را از دست داده باشد آریان نگاهی به او کرد و سپس نگاهی به بیرون انداخت گویا هوا قصد نداشت که بارش برف را قطع کند آریان نفس عمیقی کشید و پرسید "خانوم سارا شما خیلی

با خانوم درخشان صمیمی بودین درسته؟" سارا آهی کشید و با غم و اندوه زیادی جواب داد" البته ! خیلی خیلی باهم صمیمی بودیم ما از دوره دانشگاه

که توی آکسفورد با هم آشنا شدیم الان بیست ساله با هم رفت و امد داشتیم (شروع به اشک ریختن کرد) " آریان دستمالی از جیبش در اورد و به او داد سارا هم با ان شروع به پاک کردن دماغش کرد .

عمو کاظم که کماکان با خودش حرف می زد و اشک می ریخت از آشپزخانه بیرون امد و گفت" اقایون من با اجازتون میرم توی اتاق خودم تا بخوابم

چای دم کردم روی سماور خواستین بخورین " تابش با تعجب پرسید "اتاقت کجاست عمو کاظم ؟" _ دم در ورودی باغ"

هم زمان با خارج شدن عمو کاظم رضا آمد تو در حالی که روی سرش قد چندین سانتی متر برف نشسته بود .خماری در چشمان رضا موج می زد

با بی حوصلگی امد و کنار شائول نشست .

شائول پرسید " اقا رضا برف کمتر نشده ؟" _ اصلا کم نشده که هیچ داره بیشتر هم می شه فک کنم حالا حالاها مهمون این باغ لعنتی باشیم "

بازهم سکوت حاکم مطلق پذیرایی شد .تنها صدای فندک دکتر بود که سکوت را شکست او پیپش را روشن کرد ودر حالی که یکی از چشم هایش

به خاطر دود بسته بود گفت" با این راه کوهستانی و این برف سنگین به نظرم مدتی اینجا اسیر شدیم " سارا باز هم با حلتی عصبی و صدایی بلند گفت" نه موبایل انتن میده نه میشه بریم نه میشه بمونیم چی کار بکنیم "؟ آریان با صدایی که آرامش در ان موج می زد این مصرع حافظ را خواند

((مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش))


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب